سلطان گفت اگر ببریمش دکتر خون راه میفتد. عباس همه را میکشد. ملا به من گفت: حسین! زری را دوست داری؟ گفتم: خیلی. گفت: بدو برو دم حمام شیر بگیر بیاور. من به دو رفتم دم حمام، به زن اوستا گفتم: شیر داری؟ گفت امروز گاومان کم شیر داد و شیر مال بچههاست.
گفتم تورا به خدا هر چه شیر داری به من بده زری دارد میمیرد. زن اوستا گفت بیچاره دختره. ظرف را پر از شیر کرد و من سه ریال به او دادم و به سرعت برق به خانه زری برگشتم.( آن موقعها در یزد فقط حمامیها شیر داشتند، آنها با گاو آب میکشیدند و گاودار شهر همانها بودند؛ از جای دیگر شیر پیدا نمیشد).
بیبی شیر را به زور در حلق زری کرد. زری مدام مایعات زردی را استفراغ میکرد. بیبی چند بار اینکار را تکرار کرد. زری بیحال روی حیاط افتاده بود. پاچه زیر شلوارش بالا رفته بود. تمام دور ساق پایش جای سیخ کباب بود. بیبی گفت: چرا اینقدر پاهایش سوخته است؟ سلطان گفت: هر روز عباس میکِشدش توی زیرزمین و داغش میکند تا اسم طرف را بگوید. این بیپدر هم که اسم هیچکس را نمیگوید. بیبی گفت این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه باشد. شما حتی یکبار هم او را به دکتر نبردهاید. هفت ماه است او را میزنید. سلطان گفت: اگر او را به دکتر ببریم رسول و داییهایش او را میکشند. بیبی گفت: غلط میکنند. من میروم و دکتر میآورم. بیبی ملا سرش را روی شکم زری گذاشت. کمی از روی شکم او را معاینه کرد و بعد به من گفت: حسین تو از خانه بیرون برو...
من رفتم توی راهرو دیدم بیبی بلند گفت: سلطان به خدا قسم که این بچه نیست اگر هست مرده است. بیا حالا که کسی نیست او را به دکتر ببریم. در همین گیر و دار علیرضا برادر ۱۲ساله غیرتی خبرکش زری رسید. نعره زد این عفریته را میخواهید به دکتر ببرید من شکمش را پاره میکنم. بیبی گفت: برو تو دیگر غلط نکن. علیرضا گفت الان میروم عباس را میآورم و از خانه بیرون دوید و بالاخره کسی زری را دکتر نبرد.
دو ماه از این ماجراها گذشت. سر و صداها کمتر شده بود. عباس زری را در زیر زمین زندانی کرده بود و همانجا کتکش میزد. یک روز دم غروب جیغ سلطان در آمد که بچهام مرد. زنها دویدند. مادرم گفت این بچه را کشتند. زنهای همسایه به زیر زمین خانه سلطان رفتند. من هم رفتم. زری توی زیر زمین افتاده بود. لاغر و مردنی با شکم گنده. عباس آمد سر و صدا راه انداخت که چرا خانه ما را شلوغ کردهاید؟ زری مرد که مرد. همین موقع بیبی زینب مادر مادربزرگ زری از راه رسید. پیرزن هشتاد ساله زبر و زرنگ یک سیلی محکم زد توی صورت عباس. گفت: مرتیکه خر احمق من چهار ماه پیش گفتم که توی شکم زری بچه نیست ببریدش دکتر. شما مردهای احمق حسود پدر سوخته این بچه را دکتر نبردید و هر روز کتکش زدید. بیبی زینب گفت: این چه جور بچهای هست که دوازده ماه شده و دنیا نیامده. تو مرتیکه لندهور با آن دایی حرملهات که از هر حرملهای بدتر است نمیگذارید این بچه را دکتر ببرند. با شایع شدن مرگ زری مردهای همسایه هم به زیر زمین آمده بودند. بیبی زینب چادر را به کمر بست و گفت: ای مردهای محله جلو این کله خرها را بگیرید این بچه را ببریم به بیمارستان... .
بیبی زینب به احمد آقای همسایه گفت: مادر! برو پاسبان بیاور. عباس آمد حرف بزند که معصوم زن قاسم با لنگه کفش زد توی سرش و گفت: احمق خفه شو. زنها زری را که غش کرده بود از زیر زمین به روی حیاط آوردند. آقا رجب ماشینش را آورد و بیبی زینب هشتاد ساله زری را به بیمارستان هراتی برد. زری را عمل کردند یک غده ۹/۵ کیلویی از شکمش در آوردند. من خودم رفتم و غده را که کرده بودند توی یک ظرف گنده شیشهای دیدم. زری حدود چهل روز در بیمارستان بود تا حالش بهتر شد. من هفت هشت بار به دیدنش رفتم. یک بار دست مرا گرفت و گفت مردم درباره من چه میگویند؟ گفتم: بیبی سکینه همسایه که تو را برای پسرش که کارگر بناییست خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودی، بیشتر از همه از تو بد میگفت. حالا او هم میگوید خدا از سر تقصیراتم بگذرد. همه زنهای محله برای دیدن غده ۹/۵ کیلویی به دیدن زری میرفتند. زری بعد از چهل روز به خانه آمد. کم کم من دوازده سالم شده بود. زری هم ۱۶ساله بود. بعضی روزها میرفتم از زری سوالات درسی میپرسیدم. زری به من میگفت: حسین تو هر چه از انشا و املا و حافظ و سعدی و مولوی و فخر رازی و صایب بخواهی من به تو میگویم تو هم به من حساب یاد بده. من کلاس پنجم بودم و به زری حساب یاد میدادم. خیلی زود در ظرف دو سه ماه این او بود که به من حساب و هندسه یاد میداد. زری در عرض هفت هشت ماه همه کتابهای دوره ابتدایی را خواند.
زری میخواست برای تصدیق شش ابتدایی ثبت نام کند و امتحان متفرقه بدهد. باز دعوا شروع شد. عباس دعوا میکرد. علیرضا هم بزرگتر شده بود و ادعای برادری داشت. فقط دو روز دیگر فرصت بود که مدت ثبت نام تموم شود. زری هنوز ثبت نام نکرده بود و کلافه بود. من رفتم از او سوالی بکنم عباس دم در خانه بود. گفت آحسین کجا؟ گفتم میروم از زری درس بپرسم. گفت: تو هم دیگر بزرگ شدهای و نباید به خانه ما بیایی. زری از پشت سر عباس مرا دید و به طرف پشت بام اشاره کرد. من گفتم: عباس آقا به چشم و به خانه رفتم و از آنجا خود را به پشت بام رساندم. زری آمد پشت بام گفت: حسین خانه مادر بزرگم بیبی زینب را بلدی؟ گفتم: بله. گفت: برو بگو زری با تو کار فوری دارد همین امروز بیا.
بدو بدو به در خانه بیبی رفتم. دم غروب بود رفتم داخل منزل بیبی زینب. حیاط آب و جارو کرده و با باغچه گلکاری شده قشنگی داشت. یک تخت بزرگ روی حوض بود و روی تخت یک قالی پهن بود. بیبی روی یک تشکچه مخمل قرمز نشسته بود و به یک پشتی تکیه داده بود. پیراهن سفید رنگی با گلهای قرمز درشت بر تن داشت. موهای سرش را هم شانه زده بود. قیافهاش به زنهای ۵۰ ساله محله ما میخورد. یک سینی بزرگ پر از چند رقم میوه هم جلویش بود. بیبی گفت: حسین اینجا چه عجب؟ ولی یک کمی هراسان شد. گفتم: زری گفته حتما امروز بروید خانه شان. گفت چی شده؟ دوباره کتک خورده؟ گفتم: نه میخواهد ثبت نام متفرقه ششم ابتدایی کند مادرش و علیرضا و عباس نمیگذارند. بیبی گفت: حسین بپر ماشین پیداکن. رفتم ماشین آوردم و بیبی به خانه زری آمد...
بیبی توی راه به من گفت: اینها حسودند نمیتوانند ببینند خواهرشان بیشتر از آنها میفهمد. گفت: ننه با هر آدمی میشود کنار آمد... با لات، چاقوکش، قاتل، دزد، دغلباز الا با آدم حسود! خدا گرفتار حسودت نکند.
بیبی شب را در خانه سلطان ماند. فردا دست زری را گرفت و او را به آموزش و پرورش برد و ثبت نامش کرد. برادرهایش گفته بودند ما نمیگذاریم زری به مدرسه برود. بیبی هم دست زری را گرفته بود و به خانه خودش برده بود. یک روز سلطان مرا دید و گفت: چند تا از کتابهای زری مانده است علیرضا هم برایش نمیبرد تو برای او میبری؟ من کتابها را گرفتم و به دو به خانه بیبی رفتم. زری کتابها را کار نداشت آنها را خوانده بود، من هم میدانستم با کتابها کار ندارد اما دلم میخواست زری را ببینم. وقتی کتابها را به زری دادم او خنده کرد و گفت: میخواستی بیایی مرا ببینی. گفتم: بله. گفتم: زری پاهایت خوب شد؟ گفت؟ بله. وقتی خداحافظی کردم زری پشت سرم به راهروی خانه آمد و گفت حسین میخواهی پاهایم را ببینی و بدون اینکه من جواب بدهم پاچه زیر شلوارش را تا زانو بالا آورد. تمام ساق پایش جای داغ بود. جای سیخ کباب داغ. پایش خیلی زشت شده بود. زری در امتحان متفرقه کلاس ششم اول شد. بعد از قبولی برایش چند تا خواستگار آمد اما قبول نکرد. یک سال و نیم بعد زری سیکل اول را متفرقه امتحان داد و از من جلو افتاد. من کلاس ده بودم که زری در سن ۱۹سالگی دیپلم متفرقه گرفت. زری کلا در خانه مادربزرگش بود. او دیگر بزرگ شده بود من هم ۱۵ سالم شده بود و میدانستم نباید زیاد به دیدنش بروم. بیبی زینب ۸۶ ساله شده بود که زری کنکور داد.
او در پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد. سال ۴۴بود. آن سال در یزد فقط دو نفر پزشکی قبول شدند. حالا عباس داماد شده بود و دو بچه داشت و علیرضا میخواست در سن ۱۷ سالگی زن بگیرد و خواهر کوچکتر از زری عروس شده بود. مادرش گفت: من پول تحصیل تو را ندارم. عباس گفت: برای چکار میخواهد برود شیراز؟ بیخود کرده است. حرمله هم گفته بود من جلویش را میگیرم. بیبی زینب گفته بود: شما مردهای پدر سوخته سه هزار سال است نگذاشتهاید ما زنها به جایی برسیم حالا که دولت گفته زنها هم میتوانند به دانشگاه بروند من ۸۶ ساله هم درس میخوانم و به دانشگاه میروم. رأی هم میدهم، دعا هم میکنم بر پدر و مادر کسی که برای ما دانشگاه ساخت! خرج زری را هم من میدهم تا درسش را بخواند.
در این حال و هوا بیبی زینب چند روزی گم شد. همه دنبالش میگشتند. سلطان ناراحت بود. من گم شدن بیبی را بهانه کردم تا بروم احوال زری را بپرسم. دیدم زری از گم شدن مادربزرگش ناراحت نیست. او فهمید من چه فکر میکنم. گفت: حسین تو همیشه راز دار بودی. بیبی به اردکان رفته یک تکه ملکش را بفروشد پول تحصیل مرا بدهد. بعد از پنج روز بیبی پیدا شد. بیبی به همه گفته بود نذر کرده بودم بروم امامزاده بنافت السادات و در آنجا بودم. بیبی یواشکی ۸۸۰۰۰ تومان پول به زری داد. این را خود زری به من گفت.( قدرت خرید ۸۸۰۰۰تومان سال ۱۳۴۴ حداقل معادل چهارصد میلیون تومان سال ۱۳۹۰ بود). زری به شیراز رفت. در سال اول پنج نامه به من نوشت که هنوز دارم. نوروز هم به یزد نیامد و بیبی به شیراز رفت. تابستان هم ده روز بیشتر به یزد نیامد. مرا که دید گفت در شیراز یک خانه ۳۵۰ متری چهار اتاقه به ۴۲۰۰۰تومان خریدهام. دو اتاقش دست خودم است و دو اتاقش دست همکلاسیهایم اجاره است. با بقیه پولها هم سه مغازه خریدهام و آنها را اجاره دادهام. وضعم خوب است. امسال هم شاگرد اول شدهام. دانشگاه هم به من بورس میدهد...
زری سال سوم پزشکی را تمام کرده بود که من در دانشگاه قبول شدم. بیبی زینب در سن ۹۰ سالگی مرد. زری به یزد آمد من میخواستم برای شروع دانشگاه به مشهد بروم. زری به من گفت: مادربزرگش یک ماه قبل به او تلفن کرده و گفته است یک جعبه برایت گذاشتهام توی سوراخ بادگیر پشت بام. آن جعبه مال توست برو آن را بردار. زری گفت: حسین میروی برایم برداری؟ من به پشت بام خانه بیبی رفتم. جعبه را پیدا کردم. سنگین بود. وقتی میخواستم به داخل خانه بیاورم دیدم حرمله و ده دوازده تا از نوههای بیبی در حیاط خانه هستند. زری از روی حیاط به من اشاره کرد که برو. جعبه را به خانه خودمان بردم. زری شب به خانه ما آمد. جعبه را گرفت و همانجا درش را باز کرد. حدود ۵ کیلو طلا و جواهرات بود با یک نامه. بیبی زینب نوشته بود؛
عزیزم من ۷۳ تا بچه و نوه و نتیجه دارم همه بیسوادند. بعضیهایشان هم عرقی و تریاکی و زن باز هستند. این جواهرات را برای تو گذاشتم خرج تحصیلت کن و اگر روزی پولدار شدی یک درمانگاه برای فقرا بساز. زری جعبه را به من داد و گفت: پیشت باشد هر وقت خواستم به شیراز بروم از تو میگیرم. سه روز بعد زری آمد. گفت حسین بیا با من به شیراز برویم. گفتم: میخواهم بروم مشهد. گفت: از شیراز به مشهد برو. گفتم پول ندارم گفت: مهمان من. فردا صبح از گاراژ اتوتاج اتوبوس گرفتیم و به شیراز رفتیم. زری در راه گفت یکی از اساتید آمریکاییش از او خواستگاری کرده و او هم بدش نمیآید. مرا به دانشگاه شیراز برد و آن استاد آمریکایی را به من نشان داد. بعد از چند روز من از شیراز به مشهد رفتم.
وقتی من لیسانس گرفتم زری دکترای پزشکیش را گرفت. در سال ششم پزشکی با استاد آمریکاییش ازدواج کرد. گاهی برای هم نامه مینوشتیم. در موقع سربازیم دو ماه در شیراز بودم و هر هفته زری و شوهرش را میدیدم. زری با شوهرش به آمریکا رفت و فوق تخصص خون را در آنجا گرفت. من برای ادامه تحصیل در پاریس بودم که زری رئیس بخش خون دانشگاه ماساچوست آمریکا بود. برایش نامه نوشتم و گفتم که پاریس
هستم. سال بعد با شوهرش و دو بچهاش به پاریس آمد و چند روزی باهم بودیم. مرا دعوت به آمریکا کرد که نتوانستم بروم. زری با پولهای مادربزرگش و خودش پولدار شد. در اواسط سال ۱۳۸۱برایم نامه نوشت که به مرز ۶۰ سالگی میرسد. یک اکیپ بزرگ پزشکی زیر نظر او درباره ایدز تحقیق میکنند و یک درمانگاه به یاد مادربزرگش به نام بیبی زینب در بنگلادش ساخته است. درمانگاه بیبی زینب روزانه حداقل ۵۰۰ مریض را میپذیرد. چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟ اگر بیبی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری میآورد؟
و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد. عباس در خیابان ستار خان تهران با پول زری مغازه لوازم آرایشی دارد. خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا. پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند. سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا. میگویند سلطان در جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاهگاه با نگاه به آن گریه میکرد. حرمله در اوایل انقلاب با پول زری در آمریکا رستوران زد. علیرضا به من گفت مجموعا ۲۹ نفر از فامیل با پول زری در آمریکا شاغلند. سال ۸۳ از علیرضا پرسیدم الان در ایل بزرگ شما اگر دختری شکمش بالا بیاید باز هم داغش میکنید؟ گفت ما حالا عقلمان میرسد که اورا به دکتر ببریم و دخترها هم عقلشان میرسد که چه بکنند که شکمشان بالا نیاید. خندهکنان گفت این عفریتهها کارشان را میکنند و شکمشان بالا نمیآید ولی خواهر ما کاری نکرد و شکمش بالا آمد. این آدمها که چهل سال پیش جهانشان محله پشت باغ یزد بود حالا کره خاکی را وطن خود میدانند.
تحول یعنی این!
از زری پرسیدم میتوانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم گفت انشاءالله پس از بازنشستگی. حالا وقت پاسخ دادن ندارم.
این داستان واقعی صرفا جهت احترام به شخصیت والای بانوی ایرانی پیش روی شما قرار گرفت

نظرات
مهرسا
01 فروردین 1404 - 20:01افرین به زری که با این همه سختی دریچه های شکوفایی و موفقیت رو به روی خودش باز کرد